۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه

زلزله

پرسيد ....... تازگى
شعرى براى زلزله آيا تو گفته اى
غمضجه هاى غنچه رخان يتيم را
تكناله هاى گمشده در بغض و بيم را
آيا شنفته اى؟........
هنگام شرح درد .....
آيا زهول مرگ نلرزيده جان تو؟
آيا ز خون و اشك
پر نشده استكان تو
با خشم خنده اى كه از آن زهر مى چكيد...
گفتم كه ، ها بله...
بسيار گفته ام
بسيار با نگاه شرر بار گفته ام
از ، شيخ نابكار و ، زلزله ، طاعون، حريق ، سيل
از پرچمى كه گشته نگونسار گفته ام
بسيار از اميد ، شكوفه، درخت، باغ
از دست هاى پر بر و پر بار گفته ام
از اتحاد ، شرافت ، برادرى
از عشق، افتخار، محبت ، برابرى
از كار گفته ام،
از داريوش و كورش و بابك، ز جام جم
يعقوب ليث و مزدك و مانى و ..ارگ بم
از پندهاى ناب پيام آور بزرگ
در برگزيدن شادى به جاى غم
بسيار گفته ام
در آرزوى صلح ، ز پيكار گفته ام
پليد
پتياره اى كه خار تفرقه در سينه ها خليد
مهر از همه بريد
دجاله اى كه خاك وطن را به خون كشيد
بسيار گفته ام
بسيار از حكومت غدار گفته ام ....
از جنگ نابرابر گل ها... گلوله ها
در گرگ و ميش سربى صبح پريده رنگ
از جر و جر پاره شدن هاى پوست ها
هنگام تيربار
در هاى هاى سبزه و آب و درخت و سنگ
بسيار گفته ام
از قتل عام مهر.....
در سينه هاى مردم بيدار گفته ام
اما چه فايده
در سرزمين من
آنجا كه جاى مغز
مشت و دهان و گردن و رگ كار مى كند
گويى من اين همه غم هاى خويش را
ديوار گفته ام
درروزگار سرعت و تسخير كهكشان
با خويشتن ببين كه چه ها مى كنيم ما
با خشت خام و گل
در راه سيل، خانه بنا ميكنيم ما
وقتى ز دست رفت ......
رو به سوى خدا مى كنيم ما
حالا به من بگو
آيا خدا...، خداى من و تو ، خداى ما
ما را براى كشته شدن آفريده است
اين سان خدا و بنده به عالم كه ديده است
ما عاشقان گريه و درد و مذلتيم
سوداگران ناله و اندوه ومحنتيم
حتى اگر كسى نزند تو سرى به ما
با دستهاى خويش به سر مشت مى زنيم
آرى به قصد كشت
با تيغ و چوب و قمه ، زنجير و پنجه بكس
برگردن و سر و كمر و پشت مى زنيم
ما تابعان ظلم و خود آزار ملتيم
ما غافليم؟
نه كه ما
عين غفلتيم
حالا به من بگو
با آن همه فراز
با اين همه فرود
شعرى براى زلزله آيا توان سرود؟

۲۶ ژانو يه ۲۰۰۴ سن هوزه كاليفرني