پیشکش به زندانی سیاسی
تو تنها نیستی ای مرغ شبخوان سحرآوا
بخونپاش دهان کنج قفس با قفل زندان می کنی نجوا
سخن می گویی از دیروز و از امروز و از فردا
و از فردای فرداها
و پژواک صدایت می خراشد شیشههای عمر دیوان را
و نقبی می زند تا هر کجا و ناکجای برزخ تاریخ
و در هر پیچش سرگشته ی ظلم و زبونیها
به چشم خویش می بینی خروش و خشم خونبار دلاورها و خونیها
و می بینی که هر گُردی بپای بیدق آزادگی سر می کند سودا
***
تو تنها نیستی در چار دیواری که طولش کمتر از عرض است
و عرضش کمتر از طول است
و در اندیشه ی ناپاک مزدوران جور و جهل مقبول است
و خیل گزمهها خونریز
و سرملای بیآزرم تجاوز را به این نا پاسداران می کند تجویز
طپشهای دلم با توست
تمام سرفرازیها از آن آب و گلم با توست
***
تو تنها نیستی
زیرا که بر بام و در زندان دژخیمان
نه تنها ابر و باد و غرّش باران
درود و آفرین عاشقان رهگذر با توست
خروش اشکهای مادران خون جگر با توست
و در سودای آزادی سکوت جرأت انگیز پدر با توست
و از آن دورترهای نه چندان دور
ستایشنامه ی اسپهبدان تاجور با توست
و همگام سرود ناب "ای ایران"
سپاس کوروش و منشور قانون بشر با توست
و می دانم ندارد قابلی امّا
همین شعر "سپند" در بدر با توست
***
توای مرغ سحر آوا
توای چاووش فرداها
تو روزی خویشتن را از قفس آزاد خواهی کرد
و آنگه نوبت پرواز خواهد شد
و آغوش من و منها به رویت باز خواهد شد
و اشک شادمانی شهر را از قهر خواهد شست
و از هر قطره ی اشکی هزاران دست خواهد رُست
و خواهی دید که مرد و زن تو را در چشمه ی خورشید می شویند
و سر در گوش یکدیگر سرود مهر می گویند
و راه عشق می پویند
و من حتی اگر باشم، نباشم، هیچ نقلی نیست
تو می مانی و می دانی
وطن آزاد خواهد شد
وطن آباد خواهد شد
مسعود سپند نیویورک ۱۲ دسامبر ۲۰۰۸