۱۳۸۹ مهر ۱۷, شنبه

بابک


دستهايش بسته بود از پشت

 اما مشت
جامه اش از جنس خون و
 جامش از خمخانه ی زرتشت.
خسته تن،
 جان در خطر
آزرده دل,,

 خاموش ,,

مهر را,,, در سينه می پرورد

کينه را,,,درخويشتن می کشت
۰
,,,,,,,,

 ارغوان ديدگانش
-

 با شفق ها و, شقايقهای ميهن

 گفتگو می کرد
۰
 تير باران نگاهش ,

 بارگاه معتصم را ,

 زير و رو می کرد
۰
دل ,,,به فرمان دليری داشت

 ترس را, بی
آبرو می کرد۰
,,,,,,,

اهرمن از خشم می لرزيد

 دژ دل و, دژ خو و, دژ اهنگ ,,

بانگ زد,,, (با واژگانی زشت و بی فرهنگ ),

ای سگ ,ای زنديق ,کامت چيست ؟

ای موالی, ای عجم ,سودای خامت چيست؟

پس چرا از ما نمی ترسی ؟

پس چرا بر خود نمی لرزی َ؟

,,,,,,,

بابک اما,,,,,,

رای ديگر داشت ,

کشتی ی انديشه ,در دريای ديگر داشت

در نگاهش مرگ اسان می نمود ,اما ,,,,,

زندگی در باورش ,معنای ديگر داشت

 تن ميان جمع و, دل در جای ديگر داشت

زير لب,

 نجوای ديگر داشت
۰
,,,,,,,

زنده بايد بود و ,شادی کرد
عشق را در سینه ها باید نهادی کرد
با پیام راستی
با مردمان بایست رادی کرد


مام بوم خويش را, بايد نگهبان بود
در پی ی آبا دی گیتی دل و جان بود.

,,,,,,,,,

اهرمن ,فرياد زد

افشين _

چه می گويد؟

و افشين ,اه افشين ,وای افشين
آن گنهکار پريشان روزگار شرمسار از برگ برگ خونی تاريخ,
آن همان اکنده از هر گند,
آن همان بی ريشه بی پيوند,,

 خوفناک از کرده ی خود ,

 سر به زير افکند
۰
,,,,,

اهرمن با تيزخندی طعنه زد

 بابک هراسانا؟

,,,,

و بابک ,
آن گو نستوه
آن نستوه سبلانکوه
آن اسطوره ی بيگانه با اندوه
آن آيينه دار مزدک و مانی
آن دلخسته از تزوير و نيرنگ مسلمانی

چشم در چشم ستم ,فرياد زد

بسيار
آسانا ,,,,,,,,

,,,,,,,

 بار ديگر نعره زد , تنديس استبداد

و پژواک خروشش رفت تا ژرفای اذرپاد,

که دستش را بزن جلاد
۰,,,,

و دژخيم سيه بنياد ,,

همان مزدور ظلمتخانه ی بيداد,,,,

با يک ضربه از پهلو,,

چنان زد تا که خون فواره زد از پاره ی بازو
۰
 تهمدل ,در هم کشيد ابرو,

سهمدل, خر خنده زد بر او,,
---

اختران کی می برند از ياد ,,,
آن شبی که, شيون شمشير ها,, پيچيد در بغداد,,,,,

,,,,,,

و بابک,,

تا نبيند اهرمن, سرخی ی او را زرد,,

تا نخواند از نگاهش درد ,,,,

تا نپندارد,که پايان يافت اين
آورد,,

چهره را ,

با خون ناب و تابناکش,, ارغوانی کرد,,,

,,,,,,,,,,
وآنگاه,,,,,,,,,,

تا نيفتد پيش پای اهرمن_

خود را به پشت انداخت

چشم ها را بست ,

شهپر انديشه را وا کرد ,

بال در بال همای عشق ,,

گشت و ,گشت و ,گشت تاخود را ,,

بر فراز کشور سيمرغ پيدا کرد ,

هر طرف هر سو نگه افکند ,

يک طرف کورش ,,سياوش,, کاوه چون خورشيد

سوی ديگر رستم و, گرد افريد و
 آرش و جمشيد

و با نور افکن اميد ,,,,,,

پير توس و, خيزش يعقوب و ديو اشتيج را هم ديد

,,,,,,,

و ديگر گاه,,,

بر لبانش گوهر لبخند,

 دست در دست هزاران بابک
آزاد ,,,يا در بند,

با
آسودگی,,, جان باخت.

او روانش را ز ننگ بندگی پرداخت ,,

تا ز خشت جان پاک خويش ,

ايران ساخت,,,,,,,,,,,,

ايران ساخت ,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,

ايران ساخت,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,

م _ سپند    سپتامبر 2004 هلند